oOoOoOoOoOoO
مردها اصلا گریه نمی کنند
فقط گاهی تنها با دیدن یک عکس یا
به یادآورن یک خاطره
لبخندی تلخ می زنند و
بی صدا میشکنند
در خود مچاله می شوند و
میمیرند
مردها همیشه بعد از مردن
گریه میکنند
oOoOoOoOoOoO
..*~~~~~~~*..
زن این طوری است که می چسبد، سفت و سخت می خواهدت
هی می گوید که با همه چیز می سازم، حتی بهتر از آن که مادربزرگ با پدربزرگ و هوو می ساخت، هی اصرار می ورزد که بمانیم، تا ابد حتی، هی تصویر عاشقانه می سازد
بعد همان طور که مرد دارد ناز می کند، دارد طفره می رود، دارد خودش را به آن راه می زند و فکر می کند زن هنوز می خواهد، فکر می کند زن هنوز می سازد، یک هو ناغافل می بیند زنی نیست کنارش، که بخواهد، که بسازد، که بماند
زنی که می خواست دیگر نمی خواهد. اگر همه ی پوئن های شهر را بدهی بهش، نمی خواهد
مرد، اگر به موقع نباشد، اگر سر بزنگاه قاپ را ندزدد، از کف ش رفته است برای همیشه
زن، مرد را می خواهد به شرط آن که غرورش نرود زیر پای او له بشود
^^^^^*^^^^^
سین.جیم
*~*~*~*~*~*~*~*
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید
ـ آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!!؟
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم
ـ نه، نمیشه
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد
درونم چیزی فروریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم
از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم... یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.... این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه
چه حس قشنگی بود
اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
ـ فالی دو هزار تومن
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم
ـ اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد: یه فال مهمون من باش
از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل، که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود... از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت
اما یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت
همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما
معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه
الهي كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن
*~*~*~*~*~*~*~*